پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پریماه جان

سیزده بدر 95

سلام مامانی سیزده به در رو به همراه مامان جون حمیده و آجان رفتیم جلفا. حوالی ساعت سه رسیدیم جلفا و اول رفتیم کلیسای ست استاپوس و کلیسای چوپان و کاوانسرای خواجه نظر و کنار رودخانه ارس.  در راه جلفا عکسهای کلیسای سنت استاپوس و اما عکسهای پدر و دختر کنار رود ارس     ...
15 فروردين 1395

دیدن آرش

سلام امروز تعطیل رسمی بود ولی بابایی رفتن سرکار و منو شما خونه بودیم منم شنبه رو مرخصی گرفتم تا اگه قسمت باشه بریم جلفا. نزدیک ساعت یازده من و شما رفتیم خونه خاله فاطمه دیدن آرش. اینم شما و آرشی عصر هم خونه بودیم که بابایی با شما بازی میکردن و منم وسایل مسافرت جلفا رو آماده میکردم. بابایی با لواشک واسه دخترکم سبیل درست کرده بود و پریماه جونم هم کلی ذوق کرده بود. ...
12 فروردين 1395

روز مادر مبارک

سلام پریماه جان عزیزدلم امروز روز مادره و بابایی قراره نهار مارو ببرن بیرون. پسر عمه محمد و سارا خانوم (برای شما عیدی یه خرس خوشگل سفید خریدن) و داداش ابوالفضل و خاله رقیه همگی باهم رفتیم تبریز و بازار بابایی کلی برای منو شما لباس راحتی خونه خریدن و بعدش رفتیم کبابی و نهار خوردیم و تو راه برگشت هم سری به قوری گل زدیم. البته کادوی مامان جون لطیف رو قبل از رفتم به تبریز دادیم و کادو مامان جون حمیده رو بعد از برگشت از تبریز. هوا سرد سرد بود و من حسابی سرما خوردم و شب با بابایی رفتیم دکتر. ...
11 فروردين 1395

بندر انزلی ساحل قو

عشق مادر با اینکه عشق آب هستی ولی نمیدونم چرا تو دریا نخواستی بری تو آب خودم دستهاتو گرفتم و شلوارتو دادم بالا و یکی دو قدم تو آب دریا راه بردمت ولی خودت اصلا نخواستی بری تو آب. بابایی قایق برامون اجاره کردن یه دور بچرخیم که دخترکم از ترس گریه کرد و مام مجبور شدیم زودی برگردیم ساحل. لباسهای منو دادیم خشک شویی و بابایی گوشت اینا خریدن منم برای شما و بابایی کباب درستیدم تا عصر اونجا بودیم بعد شب بابایی زحمت رانندگی شبانه رو کشیدن و صبح صبحانه رو تو ساحل آستار خوردیم. و اینم موقع برگشتن به خونه تو ماشین بعد از یه سفر یه هفته ای مهدی جان ممنونم ازت بابت همه زحمتهایی که برامون کشیدی پریماه جون بابایی تو این یه هفته کلی زحمت...
8 فروردين 1395

کوه صفه

سلام مامانی وقتی رسیدیم کوه صفه هوا خیلی سرد بود ماشین رو پارک کردیم و خواستیم بریم بالای کوه که متاسفانه از همون ابتدای راه برگشتیم و فقط دوتا عکس انداختیم اخه ترسیدیم دخترکمون خدای نکرده سرما بخوره. بعدشم رفتیم بازار و خرید بعد هم نهار خوردیم و راه افتادیم به طرف شمال. ...
8 فروردين 1395

آتشگاه

عزیزدلم آتشگاه روی یه کوه خیلی بلند بود که بابایی زحمت کشیدن و شما رو رو سرشون بردن بالا و آوردن پایین. موقعی که داشتیم میامدیم پایین به بابایی گفته بودی باباجون من بیچاره ام ها مواظب من باش ( بابا من یازیخام ها منن مواظب اول) الهی مامان فدای دختر شیین زبانش بشه. ...
8 فروردين 1395