پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

پریماه جان

عشقم، نفسم، عمرم پری ماه جان

پریماه جون عروسکشو به گردش میبرد

سلام عزیزم بابایی دو سه روزه برات یه کالسکه و یه قطار خریدن و شما هی میخوای عروسکت رو بزاری توش و ببری گردش. که منم امروز بلاخره فرصت پیدا کردم و شما و خودم حاضر شدیم و عروسکتو گذاشتی تو کالسکه رفتیم بیرون. اول رفتم خونه مامان جون حمیده و نیم ساعت بعد برگشتیم و تو مسیر خونه ننه جیران هم سر زدیم و یه ساعت اونجا با نوه های خاله خدیجه بازی کردین و برگشتیم خونمون و شام ماکارونی خوردین و خوابیدیم. ...
25 ارديبهشت 1395

قلعه ضحاک

سلام عزیزکم امروز طبق قرار قبلی که با جناقها باهم داشتن همگی راهی قلعه ضخاک در هشترود شدیم. جای رویا جان و خاله سمیه و مامان جون حمیده و آجان خالی بود. مامان جون باید یه بیست روز دیگه استراحت باشه تا پاش کامل جوش بخوره واسه همین اجان موندن خونه تا از مامانی مراقبت کنن. نمایی از قلعه ضحاک مسیر خیلی خطرناکی بود ما تا ته دره رفتیم و دیگه تا خود قلعه نرفتیم اخه خیلی کوه پرشیب و خطرناکی بود تا برسیم هم ته دره واقعا کلی استرس داشتم که خدای نکرده نکنه از سر بخورم و بچم بیفته و طوریش بشه. با اینکه خیلی سخت بود ولی حسابی خوش گذشت باباها واقعا خسته شده بودن اخه همه سایل رو آورده بودن پایین و باید دوباره برمیگردونند بالا. نهار جوجه خوردیم...
24 ارديبهشت 1395

عروسی خانه عمه مهری

دخترک خوشگل چند وقته قراره خونه عمه مهری عروسی برگزار بشه (عروسی دختر خواهر شوهر عمه مهری) و شما ذوق عروسی داشتین و امروز هم من و شما با لباس ست باهم رفتیم عروسی الهی فدای رقصیدنت بشم من. ولی دیگه وسطهای عروسی خسته شدین و دوست داشتین بیاین خونمون که منم شما رو برداشتم و معذرت خواهی کردم و اومدیم خونمون. تو راه برگشت میگم نزاشتی مامان برقصه ها شمام در جوابم میگی باشه مامان عروسی من میرقصی. الهی قربونت بشم من که دوست نداری منو ناراحت کنی. اینم شما در جایگاه عروس   ...
22 ارديبهشت 1395

اولین پیک نیک بهاری

سلام مامانی امروز عصر منو شما و بابایی با اجان حسن رفتیم روستای خشکناب برای گردش. کلی عکس ازت انداختم و کلی شنگ و سبزه چیدیم و آجان چای دم کردن و میوه و چای و شیرینی خوردیم و برگشتی هم سری به پرورش ماهی زدیم که شما حسابی با دیدن ماهی های بزرگ ذوق زده شده بودین و کلی هم به ماهی ها غذا دادی و وقتی ماهی ها برای خوردن غذا میپریدن شما برای ماهی ها دست میزنی و میخندیدن و یه ماهی کبابی بزرگ خریدیم و بردیم خونه مامان جون حمیده شام خوردیم. (البته بابایی یه ماهی هم خریدن که من فردا بپزم برای مامان جون لطیف اینا ببریم). اینم پریماه خسته و خواب آلود که میگفت باید تو پذیرایی بخوابیم نه تو اتاق.   ...
13 ارديبهشت 1395

مامان جون حمیده

سلام عزیزم امروز جمعه بود و من و شما خونه بودیم باهم صبحانه خوردیم و شروع کردیم به تمیز کردن خونه حوالی ساعت یک شمار فتین پایین و منم نشستم تا دکمه های لباس شما رو بدوزم که خاله اشرف زنگ زد و گفت مامان جون حمیده تو حمام پاش سر خورده و انگار پاش شکسته. منم زود حاضر شدم و به عمه رزیتا ماجرا رو گفتم و عمه هم زحمت کشید مارو رسوند خونه مامان جون حمیده. اورژانس اومد و پای مامانی رو آتلبندی کردن و بردنش بیمارستان و اونجا عکس انداختن و با آمبولانس انتقال دادن به بیمارستان شهداء. من و بابایی و همه خاله ها و شوهراشون هم پشت سر آمبولانس رفتیم تبریز. الهی قربون دل مامان جون بشم با هر حرکتی پاش درد میگرفت و ناله میکرد بعد از کلی عکس و سی تی اسکن ...
3 ارديبهشت 1395

بابایی روزت مبارک

سلام عزیزم تولد مولود کعبه رو بهت تبریک میگم. امروز روز پدر بود و منم تعطیل بودم صبحانه رو باهم خوردیم و رفتیم دوچرخه سواری. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم خونه مامان جون حمیده. شما و مامان جون رفتین واسه بابایی یه شاخه گل خریدین و ظهر که بابایی اومد خونه گل رو دادی به بابایی و با شیرین زبونی گفتی بابایی روزت مبارک و کلی هم بابایی رو بوس بوس کردین. ...
2 ارديبهشت 1395

گلخانه پریماه جان

سلام عزیزدلم مامانی امروز با عمه رزیتا اینا رفتی گلخونه و واسه خودت گلهای خوشگل خریدی. الهی مامان فدای عروسک خوشگلش بشه. مبارک گل دخترم ...
31 فروردين 1395

سیزده بدر2

سلام عشقم بقیه عکسها رو این پست برات میزارم. عکسهای کاروانسرای خواجه نظر شب موندیم تو هتل و شنبه هم رفتیم آسیاب خرابه که قسمت آبشارش آب به سر و روت میپرید شمام هی گریه میکردین که بریم فقط فرصت انداختن چندتا عکس رو به ما دادین. بعد هم رفتم بازار و باز کلی خرید کردیم لباس خونه و لوازم ارایشی و شوینده بهداشتی و شکلات و پاستیل و یه سشوار خوشگل هم واسه من.   ...
15 فروردين 1395