تاسوا
سلام جونم
عزیزدلم الهی بگردم که روز به روز بزرگتر میشی. خدایا شکرت
عزیزم امسال هم نذر نمک رو ادا کردیم شکر خدا. به کمک خاله عاطفه و عمو جمال نمکها رو پخش کردیم انشالله خدا قبول کنه.
امروز تاسوا بود و من و شما با بابایی و دختر عمه اسما رفتیم طرف خیمه هایی که برپا کرده بودن و شما شمع روشن کردین و کلی بازی کردی وقتی خسته میشدی چای میخواستی که از ایستگاه صلواتی برات چایی میگرفتم و یه ذره میخوردی و دیگه نمیخوردی. داداشی هم با خاله رقیه اومدن طرف خیمه ها و شمع آورده بودن که به شمام دادن و شمام از روشن کردن شمع ها کلی ذوق کرده بودین.
بعدش هم رفتم خونه مامان خون حمیده شام رو اونجا خوردیم و بابایی رفت هیت و من و شما هم به همراه مامان جون و خاله ها رفتیم مسجد. مسجد خلوت بود و شمام هی بدو بدو راه انداخته بودین و از صبح شش که بیدار شده بودین اصلا نخوابیده بودین واسه همین من شمارو برداشتم و پیاده ساعت هشت و نیم شب راه افتادیم اومدیم خونمون. الهی بگردم همین که از مسجد اومدیم بیرون تو بغلم خوابت برد ولی حساب کن من رسیدم خونه دیگه مردم ها. قلبم تاپ توپ میزد این همه راه شما بغلم بودی با یه کیف و چادر و این پله ها هم که دیگه هیچ.
این روزها همش طبلت رو میگیری دستت و میزنی بهش و میگی حوسین حسین رو حوسین تلفظ میکنی.
وقتی نای نای میخوای میگم نمیشه دخملی خوشگلم الان حسین حسینه شمام میزنی به سینه ات و میگی حوسین حوسین
تا بیرون میدیدی دست داداشها طبل هست زودی میگفتی (منیم کی؟) یعنی مال من کو؟
و بابایی هم همیشه طبلت رو میزاشت تو ماشین تا میخواستی میداد دست.
الهی بگردم که سرما خوردی و سرفه میکنی. و میگی (باشیم) یعنی سرم درد میکنه