عاشورا
سلام جان مادر
صبح ساعت شش بیدار شدی و گفتی جیش و منم بردمت دستشویی و جیش کردی و برات تخم مرغ آبپز درست کردم و با فرنی دادم خوردی و زودی برات سوپ بار گذاشتم و تا سوپ حاضر بشه و بابایی هم بیدار بشه ساعت شد نه و نیم. بابایی هم بیدار شدن و صبحانه خوردیم و منم برات سوپ آوردم خوردین و لباس پوشیدیم بریم بیرون برای عزاداری. تو راه جلوی مسجد داشتن به پسرها زنجیر میدادن تا دسته زنجیرزنان راه بیفته که شمام زنجیر خواستی و منم برات یه دونه امانت گرفتم. رفتیم خیابان و دسته های عزاداری زیادی تو خیابان بود که شما با دیدن مردها گریه میکردی که بابا بابا. دختر عمه اسما اومد طرف ما و منم شمارو دادم بغلش تا ببره پیش بابات که کمی بغل بابایی بودین و بعد بابایی شمارو آودن دادن بغل من و خودش رفت دسته سینه زنان. به همراه دسته های عزاداری رفتیم طرف قبرستان برای فاتحه خونی. بعدش هم رفتیم مسجد نهار قیمه خوردیم و اومدین خونمون و شمام که خسته بودین زودی خوابت برد تا عصر که کمی رفتیم بیرون و بابایی گفت فردا سرکار نمیره تا شمارو ببره دکتر.
سرماخودگیت هنوز خوب نشده با اینکه بهت شربت سرماخوردگی و آزیتروماسین 100 میدم. تعطیلات تموم بشه میبرمت دکتر عزیز دلم.