روستای اق بلاغ
سلام نفسم امروز خانواده خاله رقیه و مامان جون حمیده و خاله عاطفه و عمو جمال رفتیم روستای اق بلاغ و عمو جمال یه غاز آورده بودن و اونو کباب کردیم و خوردیم و کلی خوش گذشت یه روستای خوش آب و هوا. اینم پسر خاله رقیه (ابوالفضل) با تفنگ عمو جمال که شما بهش میگی داداش ...
نویسنده :
حبیبه
10:13
سفر قم و جمکران
سلام مامان جان عیدت مبارک عزیزم نماز و روزه هات قبول عید فطر امسال رفتم قم. نماز عید رو تو مرقد حضرت معصومه (ص) خوندیم. جمعه ساعت دو من و شما و بابایی به همراه خانواده همکار بابایی با ماشین اونا رفتیم قم. تو ساوره افطار کردیم و ساعت یازده شب رسیدیم قم. رفتم حرم و نماز و زیارت بعد ساعت دو رفتیم هتل خوابیدم و هشت رفتیم نماز عید فطر و بازار و زیارت و بعد رفتیم جمکران. عزیزم پولهای بیمه امام زمان رو هم دادیم به بخش نذورات. و کلی زیارت کردیم و راه افتادیم و ساعت دوازده شب رسیدیم خونه. یه سفر کوتاه و مختصر. جمکران به روایت تصویر ...
نویسنده :
حبیبه
9:58
سفر مشهد
سلام جان مادر عزیزم هشت تیر ساعت هشت و نیم با پرواز هواپیمایی آتا عازم مشهد مقدس شدیم. آجان و مامان جون و خاله عاطفه من و شما و بابایی هتلمون هم هتل همراز بود. سفر خیلی خوبی بود و به همه حسابی خوش گذشت. این سفر اولین سفر مشهد شما و آجان خاله عاطفه بود. من و بابایی و مامان جون حمیده چند بار قبلا رفته بودیم مشهد. پریماه در مشهد مقدس باباجون تو مشهد مارو بازار و خواجه مراد و خواجه اباست بردن. انشالله زیادت کربلا و مکه هم قسمت گل دخترمون بشه. ...
نویسنده :
حبیبه
9:49
سوپ خوردن پری ماه جان
سلام نفسم عزیزم هر روز برات سوپ یا آش درست میکنم و تو مخلوط کن میریزم تا هم تو خونه بهت بدم و هم میزارم تو ظرف غذات و عمه مهری جون بهت میده. دستت بابایی درد نکنه برات پاچه میخره و تمیز میکنه و خردشون میکنه منم با آب و پیاز و نمک میزارم کامل میپزه و استخونهاشو میگیرم و مخلفاتشو مخلوط میکنم و میزارم تو فریزر و تو سوپت میریزم. که عزیزمون نوش جان کنه. الهی مامان فدات بشه. تو فرنی ات هم همیشه بابایی برات بادام میخره و منم آسیابش میکنم و با فرنیت مخلوط میکنم و عمه مهری جون صبحانه بهت با زرده تخم بلدرچین میده میخورین. ...
نویسنده :
حبیبه
19:47
فروردین و خرداد 94
سلام مامان جان خوشگل خودم عید امسال کلی خرید کردیم برات یه دست کامل بلوز و شلوار یه پیراهن خوشگل دوتا کفش و کلی بلوز برات خریدیم. بابایی امسال خودش یه کار جدید شروع کرد یعنی از شریکش جدا شد و شکر خدا خودش کاسبی ابزار آلات رو به راه انداخت خدا جون انشالله به کسب و کار بابایی برکت بده. منم تا سیزده بدر مرخصی گرفتم و قراره پانزده روز کنار هم خوش بگذرونیم. هفته اول عید که به دید و بازدید گذشت. پنج فروردین ماه هم عروسی محمد و مهساجون بود که شما با پیراهن خوشگتون تو تالار کلی خودنمایی کردین و رقصیدین. الهی مامان قربونت بشه. اینم خوشگل خودم قبل از عروسی تو خونه مامان جون حمیده سیزده بدر سال 94 عزیزدلم مامان سیزده بدرم...
نویسنده :
حبیبه
8:55
خرید عید
سلام عزیزدلم امروز بابایی مارو به همراه حاج خانوم و حاج آقا و عمه رزیتا و دختر عمه اسما بردن تبریز هم بازار رو گشتیم و هم حاج آقا برامون جغور بغور خریدن و تو ماشین خوردیم. اینم شما و دختر عمه اسما ...
نویسنده :
حبیبه
13:33
بهمن 93
سلام عشقم هوا سرده و روزهای تکراری صبح خونه عمه مهری و بعد از ظهر هم خونه خودمون و عصرها هم با ماشین تو خیابانهای شهرمون گشت و گذار. اینم از پریماه خسته که بدون بالش و پتو به پشت خوابیدی مامان قربون اون گمبلت بشه. ...
نویسنده :
حبیبه
13:56
روزهای نزدیک به تولد گل دخترم آذر ماه 93 بهترین ماه خدا
سلام نفسم این روزها من و بابایی به همراه شما درگیر کارهای تولد شما هستیم خرید و تدارکات و ... الهی مامان قربونت بشه عزیزم خیلی دوستت داریم و این کارهارو برات با عشق انجام میدیم. آذر ماه خونه عمه مهری جون بابایی این عکستون رو خیلی دوست داره بخصوص لب پایینیتون اونطور کردی میخواد که بخوردت. ...
نویسنده :
حبیبه
13:39