پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

پریماه جان

ماشین نو مبارک

سلام مامانی عزیزم امروز ماشینمو رو بابایی تحویل گرفتن و همراه شما اومدن دنبال من رفتیم خونمون. قراره فردا بیمه و سند و پلاک رو هم تحویل بدن. مبارک هر سه تامون باشه انشالله به سلامتی استفاده کنیم. (ماشینمون سمند EF7 هست).
13 آبان 1394

بریده شدن ساق پای مامان

سلام عزیزدلم پریماه جان امروز شما و بابایی اومدین دنبالم. رفتیم خونه مامان جون حمیده یه کدوحلوایی گرفتیم ببریم خونه خودمون من خوردش کنم برای سوپت بریزم. رفتیم خونه عمه رزیتا شمارو برد پایین و من و بابایی رفتیم بالا نهار خوردیم و بابایی سفره رو جمع کرد منم سینی و چاقو رو آوردم گذاشتم آشپزخونه تا کدو رو بیارم خوردش کنم که تا نشستم چاقو رفت تو ساق پام و بردیم بیمارستان امام رضا(ع) بخیه زدن. شب که اومدیم خونه شما تا پامو دیدن گریه کردین و منم بغلت کردم. الهی بگردم. شب مامان جون حمیده موند خونه ما و شما دیگه پوشک نپوشیدین هر کاری مامان جون کرد پوشک نپوشیدین. ...
4 آبان 1394

عاشورا

سلام جان مادر صبح ساعت شش بیدار شدی و گفتی جیش و منم بردمت دستشویی و جیش کردی و برات تخم مرغ آبپز درست کردم و با فرنی دادم خوردی و زودی برات سوپ بار گذاشتم و تا سوپ حاضر بشه و بابایی هم بیدار بشه ساعت شد نه و نیم. بابایی هم بیدار شدن و صبحانه خوردیم و منم برات سوپ آوردم خوردین و لباس پوشیدیم بریم بیرون برای عزاداری. تو راه جلوی مسجد داشتن به پسرها زنجیر میدادن تا دسته زنجیرزنان راه بیفته که شمام زنجیر خواستی و منم برات یه دونه امانت گرفتم. رفتیم خیابان و دسته های عزاداری زیادی تو خیابان بود که شما با دیدن مردها گریه میکردی که بابا بابا. دختر عمه اسما اومد طرف ما و منم شمارو دادم بغلش تا ببره پیش بابات که کمی بغل بابایی بودین و بعد با...
2 آبان 1394

تاسوا

سلام جونم عزیزدلم الهی بگردم که روز به روز بزرگتر میشی. خدایا شکرت عزیزم امسال هم نذر نمک رو ادا کردیم شکر خدا. به کمک خاله عاطفه و عمو جمال نمکها رو پخش کردیم انشالله خدا قبول کنه. امروز تاسوا بود و من و شما با بابایی و دختر عمه اسما رفتیم طرف خیمه هایی که برپا کرده بودن و شما شمع روشن کردین و کلی بازی کردی وقتی خسته میشدی چای میخواستی که از ایستگاه صلواتی برات چایی میگرفتم و یه ذره میخوردی و دیگه نمیخوردی. داداشی هم با خاله رقیه اومدن طرف خیمه ها و شمع آورده بودن که به شمام دادن و شمام از روشن کردن شمع ها کلی ذوق کرده بودین. بعدش هم رفتم خونه مامان خون حمیده شام رو اونجا خوردیم و بابایی رفت هیت و من و شما هم...
1 آبان 1394

همایش علی اصغر

سلام مامانی امروز صبح باهم بیدار شدیم و با عمه مهری و عمه رزیتا و شما و من رفتیم مراسم همایش علی اصغر. الهی قربون دل رباب. خدایا فرزندم را نذر قیام امام مهدی (ع) میکنم خودت مراقب عزیز دلم باش. مراسم به خوبی برگزار شد. مامان قربونت بره که تا میخواستم گریه کنم شمام به گریه میافتادی و من هی میخواستم حواست رو پرت کنم و شما با اینکه حواست میرفت جای دیگه ولی با دست به صورتم میکشدی ببینی صورتم خیس شده یا نه الهی مامان قربون دل مهربانت بشه. بعد از مراسم هم رفتم خونه مامان جون حمیده و تا عصر اونجا بودیم تا بابایی اومد دنبالمون. ...
17 مهر 1394

ماه محرم

سلام عشق و امیدم عزیز دلم ماه محرم رو بهت تسلیت میگم. پریماه جان امروز اول محرم بود و مام آش نذری داشتم که دیروز بابایی با عمو جمال رفتن میدان تره بار و سبزی هاشو خریدن و بقیه مواد آش رو هفته قبل بابایی خریده بودن و من و شما هم زحمت پاک کردنشو کشیده بودیم دیروز هم به کمک عمه ها و خاله ها و مامان جونها سبزی آش رو پاک کردیم و شب هم مامان جون حمیده و خاله سمیه خونه ما موندن و صبح بابایی هم سرکار نرفتن ولی من رفتم تا ساعت ده و نیم که برگشتم برای کمک. مامان جون حمیده به کمک عمه مهری جون آش رو پخته بودن الهی خدا همیشه سلامتشون کنه. آش خوشمزه ای شده بود. دستشون درد نکنه. پخش آش هم رو دوش عمه رزیتا و خاله رقیه و داداش ابوال...
16 مهر 1394

مراسم های خاله عاطفه

سلام عزیز دلم خوشگل خودم این روزها در گیر خنچه آوردن و خنچه بردن خاله عاطفه ایم. الهی بگردم که تا نای نای میشنوی میری لباس هاتو میاری و کفشاتو میپوشی و میرقصی. یکشنبه برای خاله عاطفه قربونی و چله ایی آوردن و امروز قراره مامان جون حمیده واسه عمو جمال خنچه ببره. همه وسایل خاله عاطفه و عمو جمال خوشگلن انشالله مبارکشون باشه. منم برای خاله عاطفه ژله درست کردم. خوشگل خودم امروز  عمه مهری میره تبریز اخه دایی عمو حبیب از مکه اومده (جا داره تسلیت بگم برای بازمانده های حاجی هایی که تو منا کشته شدن) منم شمارو گذاشتم خونه مامان جون لطیف پیش عمه رزیتا. ولی صبح که میخواستم از ماشین عمه پیدا بشم کلی گریه کردی و دل مامانی رو خون کردی....
14 مهر 1394

دخمل جیگر طلا

عزیز دلم سلام خوشگل خودم تا هشت روز دیگه بیست و دو ماهه میشی. الهی مامان فداش بشه. عزیزم ماشالله داری کم کم فعلهارو میگی و کلی حرفهای شیرین میگی اکثر شبها بهم با زبان خودت قصه میگی. دخملیم عاشق لوازم ارایش بخصوص لاکی و همه جای خونه و لباسهات لاکی شده. عاشقه ماتیکی و ماتیک رو ماتیح و لاک ور آک تلفظ میکنی، هر چی بخوای بخوری حتما سهم بابایی و مامانی رو هم باید بدی، خودت داری کم کم لباسهات رو میپوشی، جیشتو میگی وهی میری جلوی توالت و میگی مامان جیش، ولی من تنبلیم میاد از پوشک بگیرمت. ولی هنوز که هنوز آش و سوپت رو میکس میکنم. دستهات کثیف بشه زودی باید برات بشورمشون مسواک میزنی ولی خمیر دندان رو میخوری ، خلاصه یه دختر تمام عیار و جیگر طلا شد...
9 مهر 1394

دوباره استخر

سلام پری ماه جان عزیزم امروز نهار رفتیم خونه مامان جون حمیده آش شکمبه خوردیم بعد اومدیم خونه و حاضر شدیم رفتیم استخر. این سری با مامان جون لطیف، عمه رزیتا و دختر عمه اسما و من و شما و بابایی رفتیم. حسابی آب بازی کردی و خوش گذروندی. الهی مامان فدات بشه که چند وقته جیش رو یاد گرفتی و وقتی جیشت میاد میای پیشم که شلوارت رو در بیارم و پوشکتو باز کنم و خودت میری طرف دستشویی تو استخر هم دو بار جیش رو گفتی و خودم بردمت دستشویی و جیش کردی. الهی این دختر خوشگل موشگل با ادب رو کی میخوره؟مامانی ای شیطون بلا شدی این روزها مگه میزاری ازت عکس بگیرم تازه خودتم میدونی که نمیزاری عکس ازت بگیرم با شیطونی نگاه میکنی وای وای من بخورمت. خیلی د...
5 مهر 1394